نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

سردرد

وقتی حالت خوبه بچه داری یه لذته اما وقتی به هر دلیلی نمیتونی از پس خودت بربیای اونوقت... سر درد شدید دارم و نمیتونم سرم رو بلند کنم چشمم رو بستم به صدای بازی نیکی گوش میدم هر از گاهی صدای تق و توق میاد چشم که باز میکنم انگار تو یه خونه دیگه رفتم تمام کشو ها پایین اومدن همه وسایل کف زمین حتی به کمد لباسا هم رحم نکرده و تمام لباسا رو زمین بازی میکنن اما حال ندارم بلند شم چشمام رو دوباره میبندم و آرزو میکنم این فقط یه خواب بوده دوباره که چشم باز کنم خونه خودم رو ببینم
30 بهمن 1391

تعارف

من سرم درد میکنه کنارش دراز کشیدم واسه نیکی سیب پوست کندم و داره با اشتها میخوره یه تیکه آخر سیب مونده به من تعارف میکنه مامان بیا مامان بیا میگم خودت بخور مامان جون اما نیکی اصرار داره من بخورم چشمم رو میبندم و دهنم رو باز میذارم تو تصورم اینه که چه دختر مهربونی دارم تک خوری نمیکنه یه مدت میگذره میبینم خبری نشد چشمم رو باز میکنم میبینم گذاشته دهنش و خرت خرت میخوره و منو نگاه میکنه
30 بهمن 1391

تولد باباجی

6بهمن تولد باباجی هستش و امسال فرقش با سالای پیش این بود که نیکی حس تولد زیادی داره و باباش هم در مسافرت کاری به سر میبرد راستش یادم رفته بود این مطلب رو زودتر بگم خوب الانم از بهمن رد نشدیم و بهتره همین جا بگمش بابا رو به بهانه های مختلف کشوندیم خونه ما و واسش تولد گرفتیم که همه دور هم باشیم خدا رو شکر میکنم که بابای نازنینم سرحال و سلامت هستش و همیشه از حمایتهای بیدریغش بهره میبریم از خدا میخوام همیشه تنش سالم و دلش شاد و پراز امید باشه باباجونم تولدت مبارک ایشاله کیک تولد 100 سالگیت رو بخوریم ...
26 بهمن 1391

اینم یه جورشه

پله برقی  = پله بقیی(baghaee ) سیمی = سیب زمینی  دستمال کاغذی = دست کاذی (daset kazi)  و جدیدا فهمیدم بچه ها همه چیزا رو به هم ربط میدن مثلا چون یه بار با باباجی رفته بیرون و براش بستنی لیوانی خریده حالا هر وقت بستنی لیوانی دستش میدیم میگه باباجی خریده موقع خواب هم همیشه آمار میگیره بهش میگم شب شده همه میرن خونشون و میخوابن بعد واسه اینکه مطمین بشه دونه دونه اسم همه رو میبره باباجی    خوابه - عدیش(عزیز)    خوابه  - امید   خوابه - و...
26 بهمن 1391

تولد عزیزجون

به به جشن 22 بهمن همیشه واسه خانواده ما خوب و دلنشینه واسه اینکه بزرگترین نعمت زندگیمون رو خدا تو اون روز به ما هدیه داده تولد مامان عزیز و مهربونم روز 22 بهمنه و ما هر سال سعی میکنیم واسش یه جشن تولد بگیریم از همین جا بهش تبریک میگم امیدوارم همیشه سالم و شاد و سربلند باشه و اینو بدونه که همیشه و همه جا دوسش داریم و واسه هممون یه افتخاره که همچین مامان نمونه و مهربون و خوش قلبی داریم همیشه جوونی و تندرستی رو از خدا واسش میخوام جشن 55 سالگی مامان هم با حضور چند تا از فامیل هاش و ما بچه ها و خاله ام برگزار شد البته دوست داشت مفصل تر باشه که جور نشد ایشاله سالهای بعد از این بهتر باشه خلاصه شنبه شب یه شام خوشمزه واسمون درست گرد مثل همی...
25 بهمن 1391

دومین روز بی پوشک

خوب دومین روز هم سپری شد مثل روز اول نصف روز رو من و نیکی در دستشویی به آب بازی سپری کردیم ولی حتی یکبار هم ما شاهد رخدادی که منتظرش بودیم نشدیم در عوض چندین بار شلوار مبارک رو خیس کرد نمیدونم شاید هنوز متوجه این موضوع نیست به هر حال روز خوبی رو سپری کردیم ولی شب که دوباره شلوارش خیس شد با ناراحتیه باباش مواجه شدیم با اینکه شلوار ضخیم پوشیده بود که پس نده اما از اونجایی که بابایی یه کم زیادی حساس و تمیز هستش ما رو مجبور کرد که دوباره به پوشک رو بیاریم باشد که در تلاش های بعدی موفق باشیم
19 بهمن 1391

نیکی شیرین

نشستیم و برنامه عمو پورنگ رو میبینیم شخصیت گلدون خان وقتی عصبانی یا ناراحت بشه دستش رو میچرخونه و به طرف عمو پورنگ میگیره و از دور میگه کشتله (با حالت کشدار) و عمو مثلا ضربه خورده عقب عقب میره بعد از این حرکت من و بابا میخندیم نیکی خوشش میاد و راه میره میگه کشتله و منتظر عکس العمل ما میشه انصافا بچه ها هم باهوشن و هم با این زبون شیرینشون دل میبرن   خاله هانی اومده خونشون اسمش نادیا ست و نیکی صداش میکنه  ندایا و اونا کلی ذوق از خودشون در وکنن میخوایم بریم بیرون همین دور و بر . نیکی سشوار برداشته ول نمیکنه کلی مو هاش رو سشوار کشیده بعد شالش رو انداخته میگه بییم(بریم) رفتیم خونه بهاره ، بهاره ذوق میکنه هی م...
18 بهمن 1391

یک روز بدون پوشک

دیروز 3شنبه 17 بهمن ،تصمیم داشتم نیکی رو باز بذارم صبح که بیدار شد یه کم بازی کردم که سرحال بیاد بعدش بهش گفتم بیا بغلم کارت دارم نشوندمش بهش گفتم نیکی آدما وقتی نی نی هستن پوشک میشن که توش جیش کنن وقتی بزرگ میشن دیگه میرن دستشویی جیش میکنن الان تو بزرگ شدی مگه نه؟ گفت آها گفتم پس دیگه دوس نداری پوشک پات باشه پوشکت رو درمیارم هر وقت جیش داشتی با مامان میریم تو لگن جیش میکنی باشه ؟ گفت باشه گفتم بذار شلوارت رو عوض کنم پوشکتم در بیارم یهو بلند شد دست گذاشت رو پوشکش گفت نه زسته(زشته) نیکی بیا بغلم بیا نیکی در حال فرار : نه نه باشه نیکی هر وقت دوست داشتی بیا رفتیم خونه ندا صبحونه خوردیم یه دور یه ربعه بیرون زدیم کارمون تموم شد برگشتی...
18 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد